سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فاصله ها (جمعه 85/2/15 ساعت 9:11 عصر)

 

هدیه

روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود . مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته ی زیبایی و شکوه دسته گل پیرمرد شده بود و لحظه ای از آن چشم بر نمی داشت .
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید . قبل از توقف اتوبوس در استگاه پیرمرد از جا برخاست . به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت : (( متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده ای . آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد))دخترک با خوشحالی گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه ی آرمگاه خصوصی در آن سوی خیابان رفت و کنار نرده ی در ورودی نشست

 

 

فاصله ها

دستامون اگر که دورن  دلامون که دور نمیشه

دل من جز با دل تو  با دلی که جور نمیشه

تو میخوای مرمر قلبت آب شه با گرمای عشقم

دلت از سنگ عزیزم سنگی که صبور نمیشه

(فاصله ها فاصله ها اون و به من برسونین فاصله ها  فاصله ها  درد من و نمیدونین )

بردن اسم تو از یاد کاری که خیلی سخته

دل تو نقشه یه قلبه که تو آعوشه دلته

تو دلم همیشه جاته  همیشه دلم باهاته

یاد من هر جا که باشی مثل سایه پا به پاته

(فاصله ها فاصله ها اون و به من برسونین فاصله ها  فاصله ها  درد من و نمیدونین )

 

 

 





لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 13 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 12121 بازدید
  • درباره من

  • داداش رضا و آبجی شبنم
    مدیر وبلاگ : داداش رضا و آبجی شبنم[15]
    نویسندگان وبلاگ :
    عشق با احساس (@)[0]


  • فهرست موضوعی یادداشت ها
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  •