حرفهایی را که نه نمی توان گفت
نه می توان گفت
باید به سکوت بخشید.
چه عذاب آور است
وقتی که باید
نگاهت را
در هزار صفحه
برای دیگران توضیح بدهی...
همیشه سبز می خشکد
همیشه ساده می بازد
همیشه لشکر اندوه به قلب ساده می تازد
من آن سبزم که رستن را تو آخر بردی از یادم
چه ساده هستی خود را به باد سادگی دادم
به پاس سادگی در عشق درون خود شکستم زود
دریغا سهم من از عشق قفس با حجم کوچک بود
دریغا سهم من از عشق قفس با حجم کوچک بود
درونم ملتهب از عشق ، برونم چهره ای دمسرد
ولی از عشق باختن را غرور من مرمت کرد
به جز از دوستت دارم ، حرفی نشد ز لب جاری
ولی غافل که تو خنجر درون آستین داری
طلوع اولین دیدار ، غروب شام آخر بود
سرانجام تو و عشقت ، حدیث پشت خنجر بود
سرانجام تو و عشقت ، حدیث پشت خنجر بود
|
گفتگو با خدا
دررویاهایم دیدم که با خدا گفتگو میکنم
خدا پرسید: پس تو میخواهی با من گفتگو کنی ؟
من درپاسخش گفتم : اگر وقت دارید ؟ خدا خندید ،
وقت من بینهایت است ...
در ذهنت چیست که میخواهی از من بپرسی ؟
پرسیدم چه چیز بشر، شما را سخت متعجب می سازد ؟
خدا پاسخ داد : کودکیشان ،
اینکه آنها ازکودکیشان خسته می شوند عجله دارند که بزرگ شوند
و بعد...
دوباره پس از مدتها آرزو میکنند که کودک باشند .
...اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست آورند .
و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند .
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند
و حال را فراموش می کنند و بنابراین نه درحال زندگی میکنند و نه درآینده .
اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگزنمیمیرند ،
و به گونه ای میمیرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند .
دستهای خدا دستانم را گرفت . برای مدتی سکوت کردیم
و من دوباره پرسیدم :
به عنوان یک پدر
می خواهی کدام درسهای زندگی را ، از فرزندانت بیاموزند ؟
او گفت :
بیاموزند که آنها نمیتوانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ،
همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که
اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند .
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ،
بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند
فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند
بیاموزند که دو نفر می توانند باهم به یک نقطه نگاه می کنند
و آن را متفاوت ببینند
بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند
بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند
من با خضوع گفتم :
از شما به خاطر این گفتگو متشکرم .
آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند ؟
خداوند لبخند زد و گفت :
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم .
" همیشه "
|
تو که می دانی ! من عاشق گل های رزم
ای که تقدیر تو را دور ز من ساخت
سلام!
نامه ای دارم از فاصله ها
چند شب بود که من خواب تو را می دیدم
خواب دیدم که فراری هستی
می گریزی از شعر
همه جا عکس تو را می کوبند
جارچی ها همه جا نام تو را می گویند
متهم: قاتل گلهای سفید
جایزه: یک گل رز
و تو می دانی من عاشق گلهای رزم
دوست دارم بنویسی
به کجا خواهی رفت؟
نگرانت شده ام
بی جوابم مگذار
پشت پاکت بنویس
متهم:قاتل گل های سفید
تو که می دانی من عاشق گل های رزم
وفای شمع را نازم که بعد از سوختن به صد خاکستری در دامن پروانه میریزد نه
چون انسان که بد از رفتن همدم گلعشقش درون دامن بیگانه میریزد
****
آخر دل مارا تو فنا کردی و رفتی بیهوده مرا چشم براه کردی و رفتی آن کاخ
امیدی که بنا کردم از عشقت خاکستری از آن تو بپا کردی و رفتی تو که دانی همه ترس
من از هجر تو بود پس چرا شهر دلم را تو رها کردی و رفتی در توانم نبود دوری و هجر
تو عزیز گو که خواب است که اینگونه جفا کردی و رفتی
****
خدایا گر تو درد عاشقی را میکشیدی توهم زهر جدایی رو به تلخی میچشیدی اگر
چون من به مرگ آرزوها میرسیدی پشیمان میشدی از اینکه عشق رو آفریدی بگو هرگز
سفر کردی؟.... سفر با چشم تر کردی؟.... کسی را بدرقه با اشک تو با خون جگر کردی؟
ز شهر آرزو هایت به ناکامی گذر کردی
لحظــــه خــداحــافظی به سینـــه ام فشــــردمــت
اشـک چشـمام جاری شـد دست خـدا سپـردمـت
دل مـــن راضی نبــود به ایـــن جـــدایی نــازنیـــن
عـــزیــزم منـــو ببــــخش اگــه یــه وقــت آزردمــت
گفتـی به من غصـه نخور ، میــرم و بر می گــردم
همســفر پرستــوها می شـــم و بـــر می گــردم
گفتی تـو هم مثــل خـودم غمـــگینی از جــدایی
گفتی تا چشــم هم بزنی ، میرم و بر می گــردم
عــــزیــــز رفتــه سفــــــــر ، کی بـر می گـــردی ؟
چشـــمونم مـــونده به در ، کی بـر می گـــردی ؟
رفتـــی و رفـــــت از چشــــــــام ، نـــور دو دیــــده
ز حـــــالـــــم بی خبـــــر ، کی بــر می گــــردی ؟
غمگــــــین تـر از همیشـــه به انتـــظار نشســتم
حـــنجـــــره امیـــــدمــو هنــــوز به روم نبـــستـــم
پـــرستــــوهای عاشـــق بـه خونشــون رسیــدن
امــــا چــــرا عـزیــز دل ، هـــرگـــز تـــو رو نــدیـــدن
گفتـی به من غصـه نخور ، میــرم و بر می گــردم
همســفر پرستــوها می شـــم و بـــر می گــردم
گفتی تـو هم مثــل خـودم غمـــگینی از جــدایی
گفتی تا چشــم هم بزنی ، میرم و بر می گــردم
عــــزیــــز رفتــه سفــــــــر ، کی بـر می گـــردی ؟
چشـــمونم مـــونده به در ، کی بـر می گـــردی ؟
رفتـــی و رفـــــت از چشــــــــام ، نـــور دو دیــــده
ز حـــــالـــــم بی خبـــــر ، کی بــر می گــــردی ؟
|