سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عاشق گل های رز (سه شنبه 85/2/12 ساعت 1:53 عصر)

تو که می دانی ! من عاشق گل های رزم

 

ای که تقدیر تو را دور ز من ساخت 

 

  سلام!

نامه ای دارم از فاصله ها

چند شب بود که من خواب تو را می دیدم

خواب دیدم که فراری هستی

می گریزی از شعر

همه جا عکس تو را می کوبند

جارچی ها همه جا نام تو را می گویند

متهم: قاتل گلهای سفید

جایزه: یک گل رز

و تو می دانی من عاشق گلهای رزم

دوست دارم بنویسی

به کجا خواهی رفت؟

نگرانت شده ام

بی جوابم مگذار

پشت پاکت بنویس

متهم:قاتل گل های سفید

تو که می دانی من عاشق گل های رزم

 

 

وفای شمع را نازم که بعد از سوختن به صد خاکستری در دامن پروانه میریزد نه

 چون انسان که بد از رفتن همدم گلعشقش درون دامن بیگانه میریزد
****
آخر دل مارا تو فنا کردی و رفتی بیهوده مرا چشم براه کردی و رفتی آن کاخ

امیدی که بنا کردم از عشقت خاکستری از آن تو بپا کردی و رفتی تو که دانی همه ترس

 من از هجر تو بود پس چرا شهر دلم را تو رها کردی و رفتی در توانم نبود دوری و هجر

تو عزیز گو که خواب است که اینگونه جفا کردی و رفتی
****
خدایا گر تو درد عاشقی را میکشیدی توهم زهر جدایی رو به تلخی میچشیدی اگر

چون من به مرگ آرزوها میرسیدی پشیمان میشدی از اینکه عشق رو آفریدی بگو هرگز

سفر کردی؟.... سفر با چشم تر کردی؟.... کسی را بدرقه با اشک تو با خون جگر کردی؟

ز شهر آرزو هایت به ناکامی گذر کردی

 

 

 

لحظــــه خــداحــافظی به سینـــه ام فشــــردمــت

اشـک چشـمام جاری شـد دست خـدا سپـردمـت

دل مـــن راضی نبــود به ایـــن جـــدایی نــازنیـــن

عـــزیــزم منـــو ببــــخش اگــه یــه وقــت آزردمــت

گفتـی به من غصـه نخور ، میــرم و بر می گــردم

همســفر پرستــوها می شـــم و بـــر می گــردم

گفتی تـو هم مثــل خـودم غمـــگینی از جــدایی

گفتی تا چشــم هم بزنی ، میرم و بر می گــردم

عــــزیــــز رفتــه سفــــــــر ، کی بـر می گـــردی ؟

چشـــمونم مـــونده به در ، کی بـر می گـــردی ؟

رفتـــی و رفـــــت از چشــــــــام ، نـــور دو دیــــده

ز حـــــالـــــم بی خبـــــر ، کی بــر می گــــردی ؟

غمگــــــین تـر از همیشـــه به انتـــظار نشســتم

حـــنجـــــره امیـــــدمــو هنــــوز به روم نبـــستـــم

پـــرستــــوهای عاشـــق بـه خونشــون رسیــدن

امــــا چــــرا عـزیــز دل ، هـــرگـــز تـــو رو نــدیـــدن

گفتـی به من غصـه نخور ، میــرم و بر می گــردم

همســفر پرستــوها می شـــم و بـــر می گــردم

گفتی تـو هم مثــل خـودم غمـــگینی از جــدایی

گفتی تا چشــم هم بزنی ، میرم و بر می گــردم

عــــزیــــز رفتــه سفــــــــر ، کی بـر می گـــردی ؟

چشـــمونم مـــونده به در ، کی بـر می گـــردی ؟

رفتـــی و رفـــــت از چشــــــــام ، نـــور دو دیــــده

ز حـــــالـــــم بی خبـــــر ، کی بــر می گــــردی ؟





گوش کن با لب خاموش سخن می گویم (یکشنبه 85/2/10 ساعت 6:17 عصر)

تا همیشه ...........

 

فصل پایان غم انگیزم مباش 

      با توام احساس پاییزم مباش

 

بی نگاهت از نگاهم خسته ام  

    بس که بر چشمان تو دل بسته ام

 

باز کن درهای قلبت را ببین !   

 

     گفته بودی دوستت دارم ، همین ؟!

 

فارغ از تنهایی ام ، آسوده    

    کی تو در بند نگاهم بوده ای؟

 

سالها دور از نگاهم زیستی   

    هر چه می گردم تو در من نیستی؟!

منم آشنا با سکوت نگاهت

منم دربدر مانده در پشت درهای وامانده روزگار

منم بیقرار از نکوهش و جامانده از مکتب عشق

منم ماجرایی که از اول خط قلم خورد

منم عابری خسته از کوچه ها

منم خسته از این همه واژه ها

منم عابری مانده در سطر اول و در امتداد نگاهم یه

صف بزرگ نقطه چین تو پر!!!!!!!!!

منم آن کلامی که در وقت پرسش جوابم برای پرا ها !!!

سکوتم سکوتی است رنج آور و بیقرار

نگاهم گواهی است بر بی مهری روزگار و اشکم نشانی

 است از آتش دل که در زیر خروارها غم نهفته است

و آهم عبوری است از جاده خلوت و بی سروصدای عشق

غروبی است مایوس و پر ازدهام از نگاه دل یک غریبه

و بر قلب کم طاقتم ، حک شده نام تو

و دستان لرزان من بر سطور غمت می نویسد هر روز و

 شب و من

با صریر نگاه دلم میکشم تکه های قلم را به دوش . 

عشق همه چیز است

 

دخترک عاشق بی گناه

دخترک با چشمان گریان پشت پنجره نشسته بود . وقتی صدای قطره های باران که به شیشه برخورد می کرد طنین انداز می شد ، در قلب دخترک ، طوفانی آشوب می کرد . چشمانش دیگر نای دیدن نداشت ، در دستهای بی حس و یخ زده اش دردی عظیم را حس می کرد . قلبش از غم فراق آتش می گرفت و قطره های باران هم دیگر تسکین دهنده دل بی تابش نبود .

این چه دردی بود که گریبانگیر دل نازکش شده بود . تمام رویاهای خیالی ذهنش را پشت پنجره بخار گرفته تنهایی اش تجسم می کرد و اشک می ریخت . از روزی که قلبش با دیدن محبوبش رنگ عشق گرفته بود ، دنیایی خیالی و قشنگ را در دلش ساخته بود . دنیایی که فکر نمی کرد هیچ طوفانی بتواند ، کم رنگش کند .

دخترک به آنسوی پنجره می نگریست و در خیالش پرنده ای را تصور می کرد که با پرواز رویایی اش توانسته بود دل کوچک دخترک را بلرزاند . صدای باد و باران همصدای ضربان قلب دخترک بود . قلبی که حس می کرد لحظاتی دیگر خاموش خواهد شد . دخترک عاشق و تنها درون دنیای ساخته ی ذهنش غرق بود و برای خودش قصه می گفت و لالایی می خواند .

حال عجیبی داشت . حس می کرد قلبش دیگر طاقت تپیدن ندارد و دلش در آتشی سهمگین می سوخت . در دنیای پشت پنجره طوفانی سرد غوغا می کرد اما تن کوچک و لطیف دخترک در تب می سوخت و آتش می گرفت . دستهایش مانند کوره آتشی بود که هر لحظه هیزمش بیشتر می شد . صورت نرم و نازکش با قطره های اشک خیس بود و گونه هایش سرخ شده بود . پیشانی سفید و کوچکش پر از قطره های عرقی بود که ناشی از تب سوزان درونش بود

حتی اشکهایش هم دیگر یارای دل عاشقش نبود . چه سخت بود لحظه های غربت و تنهایی قلبش . چه سخت بود تحمل درد عشقی که دلش را به آتش می کشید و دنیای خیالی ذهنش را طوفانی می کرد . انگشتهای نحیف اش را لای موهایش کشید و سرش را روی شیشه خیس و سرد پنجره گذاشت و هق هق گریه هایش به آسمان رفت .

دخترک از درد همچون دیوانه ها به خود می پیچید . او دیوانه بود ، دیوانه عشقی پاک ! همچون پرنده ها پرواز می کرد و به اوج آسمان می رسید . دخترک در رویا و خیالش زندگی می کرد ، درد می کشید ، اشک می ریخت ، آه می کشید ، فریاد می زد و پرواز می کرد .

قلبش از غم درونش می سوخت پرپر می شد . چرا عشق با او چنین می کرد ؟ چرا عاشقی او را دیوانه و ویرانش می کرد ؟ طاقت دوری از دنیای زیبا و خیالی اش را نداشت و دلش می خواست تا آخرین نفس در دنیای محبوبش زندگی کند . قلبش به سان طوفانهای سهمگین دریا می لرزید . نفسهایش به شماره افتاده بود و تیک تاک قلبش فضای اتاق را پر می کرد . آرام و قرار نداشت و تمام دنیا دور سرش می چرخید .

دخترک عاشق همچون پرنده ای سبکبال به آسمان خیالی اش پرواز کرد تا آرام گیرد . از این دنیای پر غم ، پر کشید تا برای همیشه کنار محبوبش در دنیای زیبایی که در ذهنش ساخته بود ، زندگی کند . مسافر رویایی و آسمانی اش او را با خود برد . او را با خود به دیار عاشقان برد ، دیاری که لحظه به لحظه انتظارش را می کشید .

او با ترک دنیا و رسیدن به دنیای محبوبش توانست به عشق رویایی اش برسد . مانند پرندگان خیالی با بالهای رنگارنگ و حریر سفید خوشبختی اش ، پرواز کرد تا کنار معشوق آرام گرفت . دخترک لحظه به لحظه سوخت تا بالاخره به آنسوی دنیای پنجره تنهایی اش رسید و در آغوش گرم معشوقش ، آرام و راحت گرفت .

در دنیای زیبایش با موهایی پریشان و حریری که مانند نسیم سفید و لطیف بود ، می چرخید و می رقصید و پرواز می کرد . با سینه ریزی از ستاره ها و گوشواره ای از مروارید درون صدف دریا و چشمانی اهورایی که همچون خورشید گرم و داغ بود ، در آسمان چشمان قشنگ و زیبای دلبرش ، زندگی را از سر گرفت و عاشقانه در آغوشش کشید و از عشق معشوقش سیراب شد . بالاخره دخترک به آرزوی قشنگ و رویایی اش رسید و در آسمان چشمان محبوبش زندگی کرد .

kiis mee

 

حسادت می کنم به آفتاب، وقتی با نوازش آرام پوستت به تو گرمی میبخشد


و حسادت می کنم به پدرت، وقتی در زیر نور گرم به او لبخند میزنی

و به مادرت هم، وقتی چند لحظه پیش از خواب به یاد تو لبخند میزند


و به اتاقت که لذت بودن با تو را همیشه می چشد

و به آینه ات که هر روز گرمی نگاهت را حس می کند

و به کوچه ات، درختهای باغچه ، چشمهایت وبه خودت، به خدایت و به این قلم که از تو گفت


کاش آن آینه ای بودم من
که به هر صبح، تو را میدیدم
می کشیدم همه اندام تو را در آغوش
سرو اندام تو با آن همه پیچ ، آن همه تاب
آنگه از باغ تنت می چیدم گل صد بوسه ی نابو به فرش که چند تار مویت را میان پرزهایش نگه میدارد و به سادگی هم پس نمی دهدحسادت می کنم به برگ گیاه، وقتی در گلدان آرام گرفته و حرکت تو از کنارش او را هیجان زده می کند و بی تاب و چرخان
 

 

kiis meeمن

 

نمی خواهم وجود داشته باشم .

اگر باشم می خواهم اشکی باشم که از چشمانت به وجود بیایم .

بر روی گونه هایت به اوج برسم .

و آن گاه بر روی لبهایت جان دهم .

kiis meeee 

زیباترین حرفت را بگو

شکنجه ی پنهان سکوتت را آشکار کن

و هراس مدار از آن که بگویند : ترانه ای بیهوده می خوانید .

چرا که ترانه ی ما ، ترانه ی بیهودگی نیست .

چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست .

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید ، به خاطر فردای ما ، اگر بر ما از او منتی است .

چرا که عشق ، خود فردا است ، خود همیشه است .

بیشترین عشق جهان را به سوی تو می آورم ، از معبر فربادها و حماسه ها .

چرا که هیچ چیز در کنار من ، از تو عظیم تر نبوده است که قلبت

چون پروانه ای ظریف و کوچک و عاشق است .

رگبارها و برف را ، توفان و آفتاب آتش بیز را به تحمل و صبر شکستی .

                                 باش تا میوه ی غرورت برسد .

....





حرف دل (شنبه 85/2/9 ساعت 10:15 عصر)

 

 

 





<      1   2   3   4   5      
لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 8 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 12116 بازدید
  • درباره من

  • داداش رضا و آبجی شبنم
    مدیر وبلاگ : داداش رضا و آبجی شبنم[15]
    نویسندگان وبلاگ :
    عشق با احساس (@)[0]


  • فهرست موضوعی یادداشت ها
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  •