مرا به یاد بیاور وقتی که رفته ام!
و رهسپار سرزمین سکوت شده ام
وقتی که دیگر نمی توانی دستم را در دست بگیری
و من نمی توانم میان ماندن
و رفتن دو دل باشم
به یاد بیاور مرا.....
و اگر زمانی مرا زیاد بردی
و سپس به یاد آوردی اندوهگین مباش
برای چشم خاموشت بمیرم
کنار چشمه نوشت بمیرم
نمی خواهم در آغوشت بگیرم
که می خواهم در آغوشت بمیرم
گفتم که رفتنت یه روز قاب دلم رو می شکنه
گفتی که این بخت تو بود تقدیر تو شکستـنه
هر وقت که بارون می زنه تو رو کنارم می بینم
حس می کنم پیش منــی هنوزم عاشـــــق ترینم
گفتم بمون اون روز میاد غصه هامون تموم می شه
گفتی اگه باهام باشی لحظه هامون حروم می شه
وقتی رفتی همه دنیا رو سرم انگاری خراب شد و دلم شکست
ساز من زانوی غم بقل گرفت رفت و کز کرد گوشه ی اتاق نشست
از وقتی رفتی هیچ کسی همدرد و همرازم نشد
هیچ کسی حتی یه دفعه هم غصه ی ســازم نشد
رفتی ولی بدون هنوز عاشقتم تا پای جون
دل بهاریم عاشقه ، چه تو بهار چه تو خزون
هر وقت که بارون می زنه تو رو کنارم می بینم
حس می کنم پیش منی هنوزم عاشق ترینم
|
حرفهایی را که نه نمی توان گفت
نه می توان گفت
باید به سکوت بخشید.
چه عذاب آور است
وقتی که باید
نگاهت را
در هزار صفحه
برای دیگران توضیح بدهی...
همیشه سبز می خشکد
همیشه ساده می بازد
همیشه لشکر اندوه به قلب ساده می تازد
من آن سبزم که رستن را تو آخر بردی از یادم
چه ساده هستی خود را به باد سادگی دادم
به پاس سادگی در عشق درون خود شکستم زود
دریغا سهم من از عشق قفس با حجم کوچک بود
دریغا سهم من از عشق قفس با حجم کوچک بود
درونم ملتهب از عشق ، برونم چهره ای دمسرد
ولی از عشق باختن را غرور من مرمت کرد
به جز از دوستت دارم ، حرفی نشد ز لب جاری
ولی غافل که تو خنجر درون آستین داری
طلوع اولین دیدار ، غروب شام آخر بود
سرانجام تو و عشقت ، حدیث پشت خنجر بود
سرانجام تو و عشقت ، حدیث پشت خنجر بود
|
گفتگو با خدا
دررویاهایم دیدم که با خدا گفتگو میکنم
خدا پرسید: پس تو میخواهی با من گفتگو کنی ؟
من درپاسخش گفتم : اگر وقت دارید ؟ خدا خندید ،
وقت من بینهایت است ...
در ذهنت چیست که میخواهی از من بپرسی ؟
پرسیدم چه چیز بشر، شما را سخت متعجب می سازد ؟
خدا پاسخ داد : کودکیشان ،
اینکه آنها ازکودکیشان خسته می شوند عجله دارند که بزرگ شوند
و بعد...
دوباره پس از مدتها آرزو میکنند که کودک باشند .
...اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست آورند .
و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند .
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند
و حال را فراموش می کنند و بنابراین نه درحال زندگی میکنند و نه درآینده .
اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگزنمیمیرند ،
و به گونه ای میمیرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند .
دستهای خدا دستانم را گرفت . برای مدتی سکوت کردیم
و من دوباره پرسیدم :
به عنوان یک پدر
می خواهی کدام درسهای زندگی را ، از فرزندانت بیاموزند ؟
او گفت :
بیاموزند که آنها نمیتوانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ،
همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که
اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند .
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ،
بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند
فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند
بیاموزند که دو نفر می توانند باهم به یک نقطه نگاه می کنند
و آن را متفاوت ببینند
بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند
بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند
من با خضوع گفتم :
از شما به خاطر این گفتگو متشکرم .
آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند ؟
خداوند لبخند زد و گفت :
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم .
" همیشه "
|